یک عمر
قسمت اول را می توانید از اینجا مطالعه بفرمایید.
در من طوفان سختی بود و هجوم تندی، که مهار شده اش او را از جای می کند. گفتم تو می خواهی با چهار سال مطالعه و کتاب خواندن که اسمش را کار گذاشته ای و با آمدن به قم که اسمش را هجرت گذاشته ای، صاحب دلی بشوی که ابراهیم، در میان آتش و در کنار اسماعیل طناب پیچیده اش، بدست آورده بود و می خواهی به اطمینان برسی که او هم نرسیده بود؟
آن بزرگمرد راه رفته را پس از شصت سال خوشحال دیدند و سؤال کردند که چگونه به شادی رسیده ای؟ گفت که پس از شصت سال مبارزه و ریاضت امروز فهمیدم،که خیلی هوی ندارم. و تو می خواهی که در روز اول حرکت، هیچ هوایی نداشته باشی و هیچ مبارزه ای نداشته باشی.
گفتم قدم اول این است که فهمیده ای در تو چه می گذرد و قدم دوم این است که این وضع را توجیه نکنی و قدم سوم این است که خودت را برای یک عمر درگیری آماده سازی و قدم چهارم این است که با محاسبه ها و مقایسه ها، خودت را همراه باشی.
و تمرین ها را شروع کنی و از وزنه های کوچک دست به کار بشوی و برای بلاء و ضربه ها آماده شوی و آن وقت که به عجز رسیدی و از پای افتادی، با اعتصام و استعانت گام های نهایی را برداری و با این مرکب راه بروی.
گفتم تو هنوز از گناه تصور نداری، فقط از بخل ها و کینه ها و ... رنگی دیده ای. هنوز نمی دانی که چشم تو در هر لحظه چه کارها داشته و نکرده و پای تو و دست تو و یک یک اعضا و جوارح و یک یک نیروهای درونی تو چقدر بی کار و ماندگار بوده اند، اگر تو این همه را می دیدی، لابد می مردی. برادر! راهی را که در یک عمر می روند، تو می خواهی فقط با شور و شوق، با حرص و سوز تمام کنی. می خواهی همین امروز تمامی بخل ها و حرص ها و ضعف هایت به قدرت و اطمینان و گذشت برسد.
گردآورنده : آقای کتاب چین
منبع : کتاب صراط، علی صفایی حائری، صفحات 14 و 15
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.