ضعف
برادری بود که دیر وقت و از نیمه شب گذشته به دیدنم آمده بود. پر از رنج بود. پر از طلب بود. حرف که می زد مثل مار می پیچید و با درد می پرسید که فلانی، راستی بگو، به من دروغ نگو، به من تلقین نکن، من می خواهم درست بشوم من چهار سال است که دارم به خودم ور می روم، ولی هیچ اثری ندیده ام و از یاری خدا و از امید بویی نبرده ام. من هنوز در دلم، ضعف و کینه و بخل ... صف کشیده اند. من پاک از پا درآمده ام. راستی چه کار کنم؟
می گفت و می گفت... راستی که دیوانه شده بود. گریه می کرد، ولی گریه اش گریه ی ذلیلی بود. برای من سخت بود که اشک ذلت را بر چهره ی مردی ببینم. و برای من سخت بود که بار این همه حرص و سوز و شتاب را بر دوش او ببینم. و این همه را نمی شد که با نرمی و دلالت، که او به تلقین متهمش می کرد، برطرف ساخت. و نمی شد با سکوت و بی اعتنایی که او تحملش را نداشت رهایش کرد.
گردآورنده : آقای کتاب چین
منبع : کتاب صراط، علی صفایی حائری، صفحات 13 و 14
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.